مثل آيينه داغ ديده


 

نويسنده: رقيه نديري




 
داغ تو را بر دل من گذاشته اند. قبل از اين که بشناسمت مرا به عزايت نشانده اند.
کنار سياه پوش ها نشسته ام و کسي دارد مي خواند. از وقتي چشم باز کرده ام تو را با روضه تعريف کرده اند.
همه از خوابي که ديدي حرف مي زنند. خوابي که پدربزرگت برايت تعبير کرد و چند صباح بعد به حقيقت پيوست.
همه مي گويند: آماج بلا و کوه صبر بوده اي.
با ديدن دختر صاحب خانه، عکس هاي مينياتوري روي ظروف چيني يادم مي آيد.
انعکاس گوشواره هايش توي سيني نقره اي شفاف تکان تکان مي خورد. اتاق پر از بوي ادکلن و کرم پودر و وسايلي از اين دست است.
روضه خوان در اتاق کناري توي بلندگو مي خواند؛ اسير طوفان/ غريب دوران ها
از مجلس روضه بيرون مي آيم... آن جا نشد تو را به وضوح بشناسم. فقط از ميان پچ پچ ها شنيدم طلا گرمي چند است؟! و شامپوي تقويت مو را با چه مارکي بخرم. روضه خوان هم تنها به جنبه احساس زندگي ات گير داده بود. از داغ عزيزانت گفت. گفت: مصيبت کش بوده اي، به اسارت رفته اي خطبه اي خوانده اي که همه را گريانده است. از خدا خواسته اي زياد بگريند و کم بخندند و دعايت در حق آن ها اجابت شده است.
در مجالس روضه دلم مي گيرد. مي خواهم دلي آرام داشته باشم. مي گويند تو هم دلت آرام بوده. در گوشه اي خلوت مي نشينم تا تو را بخوانم. دلم مي خواهد سير تماشايت کنم. کتاب ها را ورق مي زنم. همه کتاب ها تا حدودي مثل هم هستند. همه مي گويند عقيله خاندانت بوده اي. مي گويند: دستي گشاده داشته اي براي بخشيدن. مي گويند: راضي به رضاي خدا بودي و زياد گريه کردي براي برادرت که ناداني مردم او را کشت.
گفتم ناداني... بگذار بپرسم: چطور مي شود شما را دانست؟ شما را بلد بودن تا چه حد لازم است؟ کجاي زندگي شما را بايد بلد باشيم تا سرمان را بالا بگيريم و با افتخار و شرافت مندانه زندگي کنيم؟! مثلاً توي همين کتاب ها از صبر و قرار تو حرف مي زنند. اما اين صبر توي زندگي خيلي از ما قرار ندارد.
کساني را مي شناسم که ماه به ماه خانه شان روضه خانه توست. ولي خدا نکند مصيبتي برايشان پيش آيد. خيلي زود دست و پا گم مي کنند. تو چطور خودت را گم نکردي وقتي همه عزيزانت را در عرض چند ساعت از دست دادي؟ هر چه داشتيد يا سوخت يا غارت شد. چطور شد که آن روز، تو آرام بودي؟
کودکان برادرت را پناه مي دادي . زن هاي فرزند از دست داده را آرام مي کردي، دردهايشان را مي شنيدي و اشک شان را پاک مي کردي. بعضي ها مي گويند: تو با ما فرق داري. من هم اين را قبول دارم. تو حساس تر بودي، چون روحي لطيف داشتي . آزار شما به يک مورچه هم نمي رسيد. ناله گنجشکي دل نازک تان را مي شکست. با اين حساسيت، آن روزهاي سخت را چطور تاب آوردي؟! آن روزها که غذاي شب شما زخم زبان بود و سايه ديوارها پناه خستگي تان.
کتاب ها مي گويند: همه اين مصيبت ها را به جان خريديد تا انسان کامل شود... تا ياد بگيرد آزاده زندگي کند... تا شرافت داشته باشد و خوي حيواني را به حيوانات بگذارد.
بلا کشيديد تا ما کسي را داشته باشيم که در روزهاي سخت يادمان بيفتد و سختي خود را به خاطرش تحمل کنيم. ياد بگيريم با دنيا چطور کنار بياييم و چه قدر به آن دل ببنديم و چطور از دوست داشتني هاي خودمان دست بکشيم.
دعا کن داغ ناداني خودم را بر دلم نگذارند که اگر اين مصيبت بر سرم بيايد شرمنده تو مي شوم.
همه جا مثل آيينه روبرويم باش تا ببينمت و تا مي توانم زينب باشم.
منبع:نشريه ديدار آشنا شماره 128